روزهایی که گذشت سی و ششمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی را گرامی داشتیم. با گذشت نزدیک به دو سده از جنگ های مغلوبهی میان دولتهای وقت ایران و روس، سایهی سنگین معاهداتی که میان دو کشور بسته شده است، کماکان بر معادلات سیاسی و فرهنگ عامهی مردم سنگینی میکند. بدیهی است که گذشت یک بازهی زمانی اندکی بیش از ربع قرن نمیتواند پایانی بر عواقب گوناگون جنگ تلقی شود. عواقبی که طیف وسیعی از فشارهای اقتصادی، تغییرات در روابط سیاسی بین المللی و ژئوپلتیک منطقه تا اختلالات جسمی و معلولیتهای فیزیکی و روانی را در بر میگیرد.
به عنوان بالینگران فعال در عرصهی اعصاب و روان و حتی اگر کلیتر نگاه کنیم بالینگر درهر زمینهای، هیچ کدام از ما نیستیم که تجربهی مواجهه مکرر با افرادی که به نوعی متأثر از جنگ، به طور مستقیم یا غیر مستقیم بودهاند را نداشته باشیم و تفاوتی نمیکند در کدام یک از زمینههای طب داخلی، جراحی یا رشتههای درگیر با روان و اعصاب مشغول به خدمت رسانی باشیم.
فارغ از این بحث بیپاسخ نیمه نخ نما که علل آغاز جنگ چه بود و تا چه حد ضرورت داشت که این جنگ شروع شده یا تا این حد به طول بیانجامد، با واقعیتی تاریخی رو به رو هستیم که با مباحثات تئوریک نه میتوان آنرا از خاطرهی ملت زدود و نه میتوان عواقب تحمیل شدهی آنرا بر مردم و جوامع قلم گرفت. با گذشت قریب به سه دهه از پذیرش قطعنامه توسط ایران، کماکان روزی نیست که کلینیکهای روانپزشکی ما شاهد بیماران مزمن PTSD، قربانیان جبههها و بمبارانهای شهری، نباشد. شاید رویکرد به عوارض ناشی از جنگ در طب اعصاب و روان از سایر شاخههای پزشکی پیچیدهتر باشد، زیرا که در سایر رشتههای طبی مانند نوروسرجری یا طب داخلی پروتوکلهای مشخصی برای نزدیک شدن به هر یک از اختلالات موجود است که با درجاتی از انعطاف پذیری و فردیسازی میتوان آنها را قابل تعمیم به عامهی افراد نمود.
متأسفانه شاید برای کمتر کسی جای تردید باشد که نهادهای مسئول ساماندهی رویکردهای فرهنگی اجتماعی به دفاع مقدس نتوانستهاند بازدهی مقبولی را در طول این سه دهه از خود نشان دهند. در مقطعی زمانی که در آن قرار گرفتهایم، چالشهای بزرگی پیشروی سیاست گذاران فرهنگی جامعه که میبایست تا کنون آموخته باشند که فرهنگ جامعه بدون ارتباط تنگانگ با سلامت روان نمیتواند پیشرفت و پویایی داشته باشد، قرار دارد. اکنون جامعهی ما با دهها میلیون جوان و نوجوانی رو به رو است که حتی کوچکترین یاد و خاطرهای از فضای حاکم بر جامعه در زمان جنگ ندارند و به تعداد چشمگیری هم کسانی هستند که در زمان جنگ آنقدر خردسال بودهاند که ضرورتهای سیاسی و بین المللی حاکم بر فضای جنگ را درک نکردهاند. ساده شدهی چالشی که پیش روی سیاست گذاران فرهنگی است این است که آیا با گذشت قریب سه دهه میبایست حادثهای تحت عنوان جنگ هشت سالهی ایران و عراق را در ذهن ملت هر چه بیشتر زنده کرد یا سعی به فراموش کردن آن نمود؟ سیاستهای فرهنگی دولتی بر این
است که خاطره و یاد جنگ هر بیشتر در اذهان زنده بماند ولی تا چه حد نحوهی رایج زنده نگه داشتن این رویداد بزرگ تاریخی و تاثیر گذار منطبق با مصلحت جامعه است و تضمین کنندهی سلامت روان نسلهای مختلف، چه آنهایی که در دوران جنگ تحمیلی حضور داشتند و چه از پی آمدگان است، جای سوال دارد. بخردانه به نظرمیرسد که جنبشی اجتماعی، فداکارانه، ملی گرایانه، ایدئولوژیک و مذهب گرا در چنین ابعادی را در جامعهای که نیاز به انگیزه و روحیه برای پیشرفت دارد زنده نگه داشت، اما میبایست که هوشمندانه انتخاب نمود که از میان مفاهیمی که در جنگ مطرح میشود کدامیک میتواند نیروی محرک باشد و کدامیک بازدارنده و فرساینده. فرهنگ مظلوم نمایی، سوگواری محوری و کلیشه گستری در مورد جنگ سالها است که تاریخ مصرف خود را پشت سر گذاشته است. در میان پرانتز می بایست ذکر کنم که گمان نگارنده بر این می رود که یکی از بهترین الگو های زنده نگه داشتن فرهنگ رزم آوری و رشادت بر پایههای حس ملی گرایی و ایدهئولوژی های حاکم بر جامعه را ایرانیان میتوانند در ارزنده ترین متن ادبی خود یعنی شاهنامه جستجو کنند. شاهنامه که قسمت اعظم آن به رزمهای اسطورهای و تاریخی میپردازد میتواند الگوی متناسبی از زنده نگه داشتن یاد رزم ها، بزرگمردان میادین و توجیه و تفسیر ضرورت، فلسفه و ایدئولوژیهای حاکم بر جنگها به همراه حجم درخوری از سوگواری بدون روحیه انفعال و مظلوم نمایی را برای حتی نسل حاضر ارائه دهد.
و اما چیزی که همیشه مورد غفلت فرهنگ سازان قرار میگیرد این است که مخاطبین امروز جامعه در مورد مبحث جنگ، جامعهی یکدستی نیستند و نمیتوان شرایط امروز جامعه را از نظر تبلیغ و فرهنگ سازی و انتقال اسطوره ای تحت عنوان جنگ هشت ساله به نسلهای بعد با شرایط حاکم بر زمان جنگ مقایسه نمود. جامعهی امروز ما نیازمند ثبات، آرامش، ارتباط سازندهی بین المللی دیپلماتیک به دور از پارانوییا و همراه با اعتماد واقع بینانه است و متشکل است از ردههای سنی متفاوتی که تجربههای متفاوتی از جنگ دارند یا ندارند و طبقات متفاوتی از متأثرین از جنگ بنابر ویژگیهای جغرافیایی و اجتماعی. همین امروز در میان بالینگران ما حتی پزشکانی هستند که متولدین پس از خاتمهی جنگ تحمیلی می باشند و برای برقراری ارتباط مؤثر با بیماران بازمانده از آن دوران می بایست درک درستی از روحیات، ضروریات و فلسفهی جنگ داشته باشند. گمان میکنم به طور بسیار خلاصه شده میتوان مخاطبین امروز جامعه را در مقولهی جنگ تحمیلی به دستههای زیر تقسیم نمود: بازماندگان میادین جنگ شامل جانبازان جسمی، جانبازان اعصاب و روان و افرادی که در ظاهر از اختلالات جسمی یا ذهنی رنج نمیبرند ولی نمیتوان متصور شد که در ذهن خود آگاه یا نا خود آگاه آنان تصویرهایی از روزگار جبهه باقی نمانده باشد، خانوادههای قربانیان جنگ شامل خانوادههای شهدا و جانبازان، و قربانیان غیر نظامی جنگ شامل افرادی که قسمتی از سلامت جسمی یا روانی خود را در جریان بمبارانهای شهری یا کوچ اجباری ناشی از جنگزدگی از دست دادهاند.
و اما حساسترین گروه از این میان طیف چند ده میلیونی جوانانی است که خاطرهای از جنگ ندارند و با علامت سوالهای بزرگی روبرو هستند که نه تبلیغات دولتی فرموله شده و نه تبلیغات فرصت طلبانهی تغذیه شده از سوی جریانهایی که به دنبال تخطئهی تمامی آرمانهای انقلاب و پیامدهای آن هستند، نمیتواند پاسخ اقناع کنندهای به آنان بدهد. مبرهن است که رویکرد در قبال هر یک از این گروهها روند متفاوتی از سایرین میطلبد که متاسفانه به نظر نمیرسد که در مورد چند و چون هیچ یک از آنان مطالعهی کافی، درخور ضرورت انجام شده باشد.
اما دو سوال که ذهن مرا به خود مشغول میکند و امیدوارم که بتوانم با نظر اساتید پاسخ مناسبی برای آن بجویم این است که نخست: نگاه فنوتیپی و صرفاً یاد آورانه به وقایع زمان جنگ، شامل داستانهای نو یا تکراری از آنچه که در جبههها و آسایشگاههای أسرا گذشته است چه تأثیری متشابه یا متفاوتی میتواند بر طیف مخاطبین میانسالی بگذارد که آن دوران را به یاد دارند ولی در حال حاظر در وضعیت همگونی در مورد واکنشهای روانشناختی دفاعی نسبت به آن به سر نمیبرند. تا چه حد بازسازی چنین خاطراتی در سطح جامعه ای که به عنوان خاطرات زندهی خود کماکان آنروزها را یاد میآورد میتواند خدمت ارزشمند فرهنگی تلقی شود و از کجا به بعد میتوان آنرا رویکردی فرساینده، آزارنده و حتی نوعی شکنجه روانی برای کسانی در نظر گرفت که سعی میکنند روزهای تلخ زندگی خود را از یاد ببرند؟ بدیهی به نظر میرسد که واکنش افرادی که جبهه و صحنههای متناسب با آن یا جنگ شهری، جنگزدگی و بمبارانهای مناطق غیر نظامی را به عنوان بخشی از خاطرات زنده خود به یاد میآورند (مانند بخش اعظم افراد جامعه ما) با واکنش جوامعی مانند انگلستان که قریب به هفتاد سال از پایان جنگ در آن ها می گذرد، نسبت به بازسازی صحنههای جنگی یکسان نخواهد بود. حال سوال اینجاست که تا چه حد ضرورت و سودمند است که بودجه های فرهنگی و هنرهای نمایشی ما به سمت خلق و نشر بازسازی چنین صحنههایی پیش برود در حالی که حوزه فرهنگی نیازمند حمایت در بسیاری از زمینه های دیگر است. آیا اصولا رویکرد ظاهرمحور میتواند که نقشی در انتقال فرهنگ جنگ به نسل بعد ایفا کند یا خیر. چگونه میتوان که میان به فراموشی سپردن یک اسطورهی غرور آفرین که از لحظات دردناک ولی درخشان این آب و خاک به شمار میرود و خراشیدن روزمرهی یک زخم سی وشش ساله تعادلی بر قرار نمود.
و پرسش دوم این است که چه نهادی میبایست مسئولیت انتقال فرهنگ جنگ به نسل بعد بر عهده داشته باشد و بهترین ابزار این انتقال چیست؟ در شرایطی که رسانههای نمایشی یا به بازسازی صحنه های جنگ و وقایع جاری در آن روز ها میپردازند و یا در شکل منتقدانهای مانند فیلم "دیوانه از قفس پرید" و "آژانس شیشهای" سعی در نمایش اضمحلال ارزشها و سرخوردگی بازماندگان جنگ از غارت فرهنگی و مادی میراث به جا مانده توسط آنانی که حتی دستی بر آتش نیز نداشتهاند دم میزنند، کدامین روایت میتواند فرهنگ و مفاهیم متعالی حاکم بر جامعهی زمان جنگ (چه در سطح جبهه ها و چه در پشت جبههها و در میان مردم کوچه و بازار) را به نسل جوان متولد بعد از آنروزها انتقال دهد.
در این میان نباید از یاد برد که گیراترین داستانهای عاشقانه حداقل دوران معاصر آنهایی هستند که در بستر جنگها جریان دارند، که مشهورترین آنان شامل فیلم "کازابلانکا" اثر کورتیز، رمان "دکتر ژیواگو" اثر پاسترناک، رمان "بر باد رفته" اثر میچل و "خاموشی دریا" اثر برولر است و از میان آثار فاخر ایرانی میتوان "زمستان شصت و دو" ازاسماعیل فصیح را نام برد. خاطرات روزهای جنگ ما نیز مملو از لحظاتی است که سرشار از لطافت احساساتی بشری است که امروز حتی به دشواری به یاد آورده میشوند و در میان محصولات فرهنگی در مورد جنگ مورد نسیان واقع شدهاند. خلاصتاً آنکه شاید ضروری باشد که جامعهی رواندرمانگران ایران در تعاملی خود انگیخته با سیاستگذاران فرهنگی کشور رویکردهای علمی، هوشمندانه و مثمر ثمری را متناسب با طیف گستردهی مخاطبین اعم از عموم جامعه که منقسم به افرادی میباشند که به آنان اشاره رفت و بیماران حیطهی اعصاب و روان که مخاطبین خاص ما میباشند ارائه دهند، که نقطهی پایانی بر این سردرگمی و ضامن انتقال سازنده و غیر فرسایندهی این میراث فرهنگی ملی، به نسل بعد باشد.