(بابت یک لفظ نامناسب در متن پوزش پیشاپیش پوزش می خواهم)
دایی سالخورده ای داشتم که چندی پیش در صد و یک سالگی درگذشت. وی از زمان رضاشاه در کسوت نظام بود و حکایتی را تعریف میکرد که صحت و سقم آن را نمیدانم ولی امروز با دیدن این عکس به یاد آن افتادم. برایم تعریف می کرد که وقتی که قشون شوروی و انگلیس در شهریور بیست ایران را اشغال کردند و خبر به رضاشاه رسید و لاجرم به فکر استعفا افتاده بود در طول اطاق کار خود در سعدآباد قدم می زد و در حالی که با شلاقی که در دست داشت به کنار شلوار خود ضربه میزد تکرار میکرد: اعلییییحضرت، قدرررررررقدرت، قوییییی شوکت .... و در ادامه صدایی را با دهان تقلید میکرد که ذکر آن بی ادبی است...
صحبت از رضاشاه نیست. امسال هشتاد سال از پایان جنگ جهانی دوم می گذرد، جنگی که سه درصد جمعیت جهان را به کام مرگ برد... تنها دستاوردی که در پایان جنگ جهان به آن دلخوش بود نهاد های عریض و طویلی بود که قرار بود جهان جدید را از بروز مجدد چنین فجایعی ایمن دارد. جنگ های ویرانگر سده بیستم و بیست و یکم مانند جنگ ویتنام و ایران و عراق نشان داد که قانون بی قانون زورگویی قدرت های جهانی و اجحاف کماکان بر جهان حکمفرماست، تجاوز به خاک افغانستان و عراق نشان داد احترام به حاکمیت ملی افسانه ای بیش نیست... اما هیچ رویدادی به اندازه جنگ غزه بی ارزشی «انسان» برای سیاستمداران جهان را که همه اعمال شنیع خود را به همین بهانه محارست از کرامت و امنیت و آوردن حقوق بشر توجیه میکردند عریان نشان نداد، آن هم در برابر هزاران دوربینی که هر عذری از غفلت را ناموجه می نماید.
داشتم با خودم فکر میکردم: کمیساریای عالی حقوق بشر، شورای امنیت، شورای حقوق بشر سازمان ملل، دیوان کیفری لاهه، دیده بان حقوق بشر، یونیسف.... و به دنبال آن همان صدایی که رضاشاه به زبان می آورد!