سی و سه چهار ساله بود، وقتهایی که گریه امانش نمیداد خواهرش رشتهی کلام را در دست میگرفت.
قرص خوردهام که بمیرم، شش دفعه. شوهرم بهم شک داره، نه اخلاقی، یه دفتر داره که توش جعل سند میکنه، شبها اطاقهاش رو اجاره میده برای کشیدن شیشه و اگر میل مشتریها بکشه براشون خدمات خاص هم با تلفن سفارش میده. کنار کار تخصصیاش! شرخری هم میکنه، با قمه و پنجه بکس - که کلکسیونی ازشون داره- میره سروقت اونهایی که قراره پولشون کنه. هر وقت که آگاهی میگیردش، از چشم من میبینه، فکر میکنه من لوش دادهام... تعداد کتکهای خورده را میشمره، و پاش که رسید خونه، به همون تعداد با کابل و شلنگ منو میزنه، تو شلوغیهای اون سال یه شوکر برقی نمیدونم از کجا کش رفته، بعضی شبها که من خوابم و خوابش نمیبره منو با شوکر از خواب میپرونه. هر بار آگاهی میبرندش با یه پول چرب و چیلی به سربازها خودشو خلاص میکنه و میاد یه راست سر وقت من.... چرا تحملش میکنم؟ بهرجا که حرف دلمو زدهام بهم میگن باید بری شکایت تنظیم کنی تا احضارش کنند دادگاه، خب احضاریه رو که ببینه که منو میکشه، من به کجا پناه ببرم... یک بار هم که رفتم خونهی پدرم، اومد پدرم رو با پنجه بکس غرق خون کرد. از فرار کردن هم میترسم، میترسم پسرم رو مواد فروش بکنه.
راستش باور حرفهاش برایم سخت است تا وقتی که خواهرش عکسهای خون و ضرب و جرح را نشانم نداده...
برق امیدی به چشمهاش میآید، با لحنی پرانرژی که از او بعید به نظر میرسد میگوید: چند وقته تصمیم گرفتهام تو خواب بکشمش...
می گویم که این جوری پسرت از داشتن تو هم محروم می شه، و با اینکه شاید حرفم از نظر اخلاق حرفه قابل دفاع نباشه، اضافه میکنم که امیدوار باش شاید روزی توی یکی از مرافعات خیابونیش کسی آرزوت رو برآورده کنه!
یک سالی از ماجرا میگذرد و من هر وقت یادش میافتم، از دو چیز خجالت زده میشوم، یکی از مرد بودنم در جامعهای که مرد برای زنها یادآور ناامنی است تا امنیت، و دوم از ضعف سیستمهای کارآمد حمایتی از زنان و کودکان آسیب دیده با پشتوانهی قانونی مداخله در بحران.